گلستان شعر
چشمي كه گذر كرده فقط يك نظر از من دو چشم اب ات در كاشي افتاد چه شب ها منتظر،مهمان كه باشي چه طناز و لوند، امواج دريا طناب اور برايم تا بخنديم به رنگ هيچ رنگي پشت شيشه ميان مخملي از رخت بنشين چه تار عنكبوتي در گرفته به سمت دورهاي دور مي برد اتاقش را پُراز هرچه خوشي كرد دقيقآ مثل دي، ابان من سرد
تصوير نديده ست غم انگيز تر از من
متروك ترين قلعه اين دشت و ديارم
انگار كسي هيچ ندارد خبر از من
من وسوسه انگيزترين سيبم و افسوس
تو مي گذري تا كه نبيني اثر از من
رد مي شوي و پشت سرت ذره به ذره
كم ميكند انگار تو را يك نفر از من
گنجشكي از اغوش گلي پر زدو گم شد
تقدرير چنين بود كه تو بي خبر از من...
به دنبالش قلم مو ناشي افتاد
كمال الملك از وقتي تو را ديد
به فكر حضرت نقاشي افتاد
صداي پاي تو-باران- كه باشي
چه زنگ ايفون ها بازهم باد
چه درها باز شد بي انكه باشي
شدند از جا بلند امواج دريا
گذشت از خط پايان لاك پشتي
برايش كف زدند امواج دريا
بپوشان چشم هايم تا بخنديم
به ياد بچگي ها صندلي را
بكش از زير پايم تا بخنديم
دل تنها و تنگي پشت شيشه
دو فنجان قهوه و ياد تو و من...
چه باران قشنگي پشت شيشه
كلاهت راست كن، خوشبخت بنشين
كمان ابروترين بانوي قاجار!
پس از اين ها خودت بر تخت بنشين
شب تاريك و سوتي در گرفته
هزاران جمجمه محو نديدن
چه غوغاي سكوتي در گرفته
به قرن چندم انگور مي برد
قطاري مي گذشت از چشم هايت
مرا با خود به نيشابور مي برد
پُراز كنسرت هاي چاووشي كرد
خبر ساده ست تيتر صبح فردا:
حسين ميدري هم خود كشي كرد
دماي من زير صفر و جان من سرد
نكش اي امبولانس اي قدر هي جيغ
جهنم كه شده دستان من سرد
نديدي نقطه نقطه نقطه چين كه...
همه با هم ولي بي هم نشين كه...
چرا عاشق؟چرا عاشق؟چرا؟ ها؟
براي اين كه اين كه اين كه اين كه...
Power By:
LoxBlog.Com |